فکر کردم شايد
تو هم ميآيي، نميدانم چه شد، ولي نيامدي، و من تنها راهي شدم. از پلههاي
هواپيما به آرامي بالا ميرفتم، با لبخندي ناشي از روياي دنياي جديد، و خطوط
اضطرابي که چون تکان خوردن خطهاي ضربان قلب روي مانيتور حسشان ميکردم. چشمانم را بستم،
به دنياي رنگين ناشناختهاي که با نام غربت از آن ياد ميشد فکر کردم، دسته کيف
دستيم را در دستانم فشردم و يک پله ديگر بالا رفتم. نميتوانستم پشت سر را نگاه
کنم، نه اين که جو خداحافظي و اشوههايش مرا بگيرد، که هميشه اين گونه بودهام، که
هميشه وقتي رفتهام، ديگر رفتهام و نگاهي به يک قدمي پشت هم نينداختهام، وقتي
ترک کردهام، ترک کردهام، ... چرا که دل و منطقم با هم ترک کردهاند، چرا که يکي
پلها را شکسته و ريسک برگشتن بالا بوده! حالا ولي فرق ميکرد، نه دلم تمام و کمال
مطمئن بود و نه منطقم، نه پلي شکسته بود و نه پايهاي، و هيچ چيز خيلي محکم نبود،
حتي پاهايم... خودم را آماده کرده بودم تمام پرواز را گريه کنم، نه از دوري که
قرار بود در پيش رو باشد، نه از غربتي که هنوز طعمش را نچشيده بودم، نه ...، به
ياد شش ساعتي که در اتوبوس تهران اصفهان آهنگ گوش ميدادم، در صندلي ميلوليدم،
اشک ميريختم و فکر ميکردم، ... با اين تفاوت که اين سفر شش ساعته راهي بود به ...،
نميدانم کجا! با اين تفاوت که هنوز کلاسهاي دکتر فرهنگ را نرفته بودم و هنوز از
آهنگهاي غمگين نميترسيدم، و از افکار غمگين؛ با اين تفاوت که ميدانستم هر وقت بخواهم
برميگردم، نه خيلي دير؛ با اين تفاوت که چهرههاي پشت شيشه برق افتاده فرودگاه
نبودند که نکند خداي نکرده صورتهاي غمگين، گريان، متعجب، مضطرب، ... و هر صفتي که
در اين کتگوري است را به ياد نياورم، به تک تکشان، خاطرههاشان، دوست داشنهايشان،
محبتهايشان و نگاه آخرشان فکر نکنم، و باز هم افتخار کنم آن چه ميخواستم! شد... با
اين تفاوت که دلم اينقدر تنگ نبود و نفسم راه خودش را ميرفت بدون اين که به آن فکر کنم، با ابن تفاوتها... چندين بار خطوط نامنظم قلبم را مرتب کردم، دستم را روي دلم گذاشتم
که مثل ماشين لباsشويي روي شماره دو بود، که ميداني نه حالا حالاها تمام ميشود و
نه ديگر ميتواني خاموشش کني، و انگشت اشاره يکي از دستهايم را با ديگري ميفشردم،
چشمانم را بستم، و پله آخر را رد کردم. تک تک لحظهها برايم معنا پيدا کرده بودند،
با تمام وجود تبديل فرمت زمان به تجربه را احساس ميکردم، و چيزي درونم ميگفت
هنوز دير نشده، ميتواني برگردي، با تجربه! با تجربهاي چند دقيقهاي که شايد بس
باشد براي يک عمر...
No comments:
Post a Comment