Wednesday, February 22, 2012

that was weird

yes...
yes...
last night I saw you... in a really beautiful weird dream.

Saturday, November 19, 2011

زيباترين قسم سهراب

 
نه تو می‌مانی 
و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می‌گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره‌ای خواهد ماند...
لحظه‌ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
 
سهراب

Saturday, October 22, 2011

معني دي وو نگيو... به آدما نشون مي‌دم

دلم کسي رو نمي‌خواد
فقط به خاطر تو
غرور من رفته به باد
فقط به خاطر تو
.
.
.
واي‌ي‌ي‌ي‌ي‌ اين آهنگ يادش به خير! چقدر مسخره بازي در مي‌آورديم باهاش! به خصوص اين تيکشو هي بلند بلند مي‌خونديم غش غش مي‌خنديديم؛ چه مي‌فهميديم منصور بدبخت چي خونونده! حالام کاش همون موقع بود، مي‌خونديم و نمي‌فهميديم... نمي‌فهميديم...

Friday, October 14, 2011

شاید!

اگه دونسته بودم بهارمون اینقده زود سر می رسه
اگه دونسته بودم حرفهای خوب، یکدفعه وای! تموم می شه
اگه دونسته بودم جبر مریض روزگار، بعد این همه سال
باز
واسه ما داره و دنبک می زنه
آه اگه دونسته بودم این همه یاد
یک شبه
دارم می زنه
اگه دونسته بودم اوستا کریم
چه بی صدا
دست مارو پس می زنه
اگه دونسته بودم اون همه روز بارونی
اشک توی چشام می شه
اون همه آهنگ قشنگ
درد می شه
بغض می شه
...بی صدا می شه
شاید اون لحظه آروم لب رود
دل نمی بستم
به چشایی که منو می خندوند
به دل ساده یک کودک که
دست و پامو لرزوند



Saturday, August 6, 2011

باران ِ شاملو


ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه

من باهارم تو زمین
من زمینم تو  درخت
من درختم تو باهار ـ
ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه
میون جنگلا طاقم می‌کنه.

تو بزرگی مث شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
                            تو بزرگی
                                        مث شب.

خود مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
                              هنوز
شب تنها
            باید
راه دوری رو بره تا دم دروازۀ روز ـ
مث شب گود و بزرگی
                             مث شب.

تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
            مث شبنم
                        
مث صبح.
تو مث مخمل ابری
                       مث بوی علفی
مث اون ململ مه نازکی.
                                اون ململ مه
که رو عطر علفا، مثل بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
                           میون موندن و رفتن
                                                   
میون مرگ و حیات.

مث برفائی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث اون قلۀ مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می‌خندی . . .
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه
میون جنگلا طاقم می‌کنه.


احمد شاملو از مجموعۀ «آیدا در آئینه»

Monday, August 1, 2011

شفاگرم نمي‌گويد چرا...


شفاگرم نمي‌گويد چرا
سر از پا نمي‌شناسم
فرا گرفته تشويش، هستي‌ام را
يا... چه مي‌کشم پس پرده پندار

شفاگرم نمي‌گويد چرا
هنوز در شفاف‌ترين حباب ذهنم
مواج است تصوير تو
يا... نداري لبخندي و نمي‌آيي

شفاگرم نمي‌گويد چرا
رخس شاپرک‌هاي خيالم
همواره گرد توست
يا... نداري گل واژه‌اي براي من

شفاگرم نمي‌گويد چرا
مبهم است پيام عشق تو
خفته در آگاهي خالص
يا... اگر بيايي مي‌شود رنگين جهان من

لادن جهانسوز

Tuesday, July 26, 2011

به ياد ياري...


نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت!
نخستین سلامی، که در جان ما شعله افروخت،
نخستین کلامی، که دل های ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و،
به مهمانی عشق برد؛
پر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودی
همه شور بودم
چه خوش لحظه‌هایی که دزدانه، از هم
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم!
چه خوش لحظه‌هایی که می‌خواهمت را
به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم!
دو آوای تنهای سرگشته بودیم،
رها، در گذرگاه هستی،
به سوی هم از دورها پر گشودیم.
چه خوش لحظه‌هایی که هم را شنیدیم.
چه خوش لحظه‌هایی که در هم وزیدیم.
جه خوش لحظه‌هایی که در پرده‌ی عشق،
چو یک نغمه شاد‌، با هم شکفتیم!
چه شبها، چه شبها، که همراه حافظ
در آن کهکشان‌های رنگین،
در آن بیکران‌های سرشار از نرگس و نسترن،
یاس و نسرین،
ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم.
تو با آن صفای خدایی
تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی
از این خاکیان دور بودی.
من آن مرغ شیدا
در آن باغ بالنده در عطرو رویا،
بر آن شاخه های فرارفته تا عالم بی خیالی؛
چه مغرور بودم.....
چه مغرور بودم.....!
من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم.
من و تو به سوی افق های ناآشنا پر کشیدیم.
من و تو،ندانسته،دانسته،
رفتیم و رفتیم ورفتیم،
چنان شاد، خوش، گرم، پویا،
که گفتی به سرمنزل آرزوها رسیدیم!
دریغا، دریغا، ندیدیم
که دستی در این اسمانها،
چه بر لوح پیشانی ما نوشته‌ست!
دریغا، در آن قصه ها و غزل‌ها نخواندیم،
که آب و گل عشق، با غم سرشته‌ست!
فریب و فسون جهان را
تو کر بودی ای دوست،
من کور بودم....!
از آن روزها، آه عمری گذشته‌ست
من و تو دگرگونه گشتیم،
دنیا دگرگونه گشته‌ست!
در این روزگاران بی روشنایی،
در این تیره شب‌های غمگین، که دیگر
ندانی کجایم،
ندانم کجایی!
چو با یاد آن روزها مینشینم
چو یاد تورا پیش رو می‌نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه‌ها می‌کشانم.
سرشکی به همراه این بیتها می‌فشانم؛
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت،
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت،
نخستین کلامی که دلهای ما را،
به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد...
پر از مهر بودی،
پر از نور بودم...