Monday, August 1, 2011

شفاگرم نمي‌گويد چرا...


شفاگرم نمي‌گويد چرا
سر از پا نمي‌شناسم
فرا گرفته تشويش، هستي‌ام را
يا... چه مي‌کشم پس پرده پندار

شفاگرم نمي‌گويد چرا
هنوز در شفاف‌ترين حباب ذهنم
مواج است تصوير تو
يا... نداري لبخندي و نمي‌آيي

شفاگرم نمي‌گويد چرا
رخس شاپرک‌هاي خيالم
همواره گرد توست
يا... نداري گل واژه‌اي براي من

شفاگرم نمي‌گويد چرا
مبهم است پيام عشق تو
خفته در آگاهي خالص
يا... اگر بيايي مي‌شود رنگين جهان من

لادن جهانسوز

Tuesday, July 26, 2011

به ياد ياري...


نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت!
نخستین سلامی، که در جان ما شعله افروخت،
نخستین کلامی، که دل های ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و،
به مهمانی عشق برد؛
پر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودی
همه شور بودم
چه خوش لحظه‌هایی که دزدانه، از هم
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم!
چه خوش لحظه‌هایی که می‌خواهمت را
به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم!
دو آوای تنهای سرگشته بودیم،
رها، در گذرگاه هستی،
به سوی هم از دورها پر گشودیم.
چه خوش لحظه‌هایی که هم را شنیدیم.
چه خوش لحظه‌هایی که در هم وزیدیم.
جه خوش لحظه‌هایی که در پرده‌ی عشق،
چو یک نغمه شاد‌، با هم شکفتیم!
چه شبها، چه شبها، که همراه حافظ
در آن کهکشان‌های رنگین،
در آن بیکران‌های سرشار از نرگس و نسترن،
یاس و نسرین،
ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم.
تو با آن صفای خدایی
تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی
از این خاکیان دور بودی.
من آن مرغ شیدا
در آن باغ بالنده در عطرو رویا،
بر آن شاخه های فرارفته تا عالم بی خیالی؛
چه مغرور بودم.....
چه مغرور بودم.....!
من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم.
من و تو به سوی افق های ناآشنا پر کشیدیم.
من و تو،ندانسته،دانسته،
رفتیم و رفتیم ورفتیم،
چنان شاد، خوش، گرم، پویا،
که گفتی به سرمنزل آرزوها رسیدیم!
دریغا، دریغا، ندیدیم
که دستی در این اسمانها،
چه بر لوح پیشانی ما نوشته‌ست!
دریغا، در آن قصه ها و غزل‌ها نخواندیم،
که آب و گل عشق، با غم سرشته‌ست!
فریب و فسون جهان را
تو کر بودی ای دوست،
من کور بودم....!
از آن روزها، آه عمری گذشته‌ست
من و تو دگرگونه گشتیم،
دنیا دگرگونه گشته‌ست!
در این روزگاران بی روشنایی،
در این تیره شب‌های غمگین، که دیگر
ندانی کجایم،
ندانم کجایی!
چو با یاد آن روزها مینشینم
چو یاد تورا پیش رو می‌نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه‌ها می‌کشانم.
سرشکی به همراه این بیتها می‌فشانم؛
نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت،
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت،
نخستین کلامی که دلهای ما را،
به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد...
پر از مهر بودی،
پر از نور بودم...

Saturday, July 23, 2011

ولي مهم نيست...


قضاوتت مي‌کنن
خيلي راحت
نمي‌گن وقتي بعد اين همه مدت نمي‌شناسيمش لاقل نظرِ ... نديم
از چيزايي که سخته نمي‌گذرن
...
باز خوبه تو چشت نگا نمي‌کنن، مي‌دونن ادعاي رفاقتشون کشکه
کاش مي‌دونستن دارن از هر چي رفيقه خستت مي‌کنن

Friday, June 10, 2011

my mom ... sometimes...
(naghashi az ostad katoozian)

Wednesday, May 11, 2011

---------

------------------------------
------------------------------
------------------------------
------------------------------

---------

P.S. I love you.

Tuesday, April 26, 2011

گاهی نمی شود که نمی شود

 خیلی سعی می کنم فکر کنم دلیلات در حد خودت منطقیه ... 
منتها 
.
.
.
گاهی نمی شه

Tuesday, April 5, 2011

There's NO such place as far away


Fly free and happy beyond birthdays and across forever, and we'll meet now and then when we wish, in the midst of the one celebration that never can end.

Richard Bach