...
اوضاع خراب است
مراعات کنید
beyond the horizon
Wednesday, August 6, 2014
Tuesday, February 12, 2013
Monday, October 1, 2012
to be calm ...
Even when I know you are there for me, I can't stop worrying about you, I can't stop thinking of you, I can't control my mind, I can't stop sobbing, I can't control my heartbeat ... I can't ... nowadays... the only thing I want is to be calm... and to be calm.
*As I've always heard, the thought of losing something is thousand times worse than losing it.
http://beemp3.com/download.php?file=7890396&song=Parisienne+Moonlight
Wednesday, May 9, 2012
آدم وقتي مينوسيه داغونه، وقتي نمينويسه داغونتره :(
از سر کار اومدم بيرون داشتم از خيابون يه طرفه رد ميشدم، يهو يه ماشين خفن! -من ماشين هاي خيلي خفنو معمولا تا وقتي اسم روشو نخونم نميشناسم- قرمز، بدون سقف، خيلي جدي اومد سمتم، نه تنها پاشو از رو گاز برنداشت، که فکر کنم محکمتر هم فشار داد، يه موتوري از کنار پام! دقيقا کنار پام رد شد، به صورت خلاف! که حواسمم پرت کرد و اصلا نفهميدم داشتم ميرفتم عقب يا جلو... من کلا آدم هنگ کردنم، حالا بگذريم هر کي ديگه هم بود هنگ ميکرد! يه پليس تو باغچه بين دو ور خيابون وايساده بود و يه آن ديدم دوييد سمت من، کلا نفهميدم چند ثانيه طول کشيد و چه جوري شد، که ديدم با پليسه تو جوبيم! و بنده از دست درد فرياد مي زدم. خلاصه قضيه اين بود که موتوريه گاز داده بود و رفته بود، ماشين قرمزه هم به لطف خدا ردمون کرده بود، پليسه افتاد رو ما دستمونو شکوند! که البته بنده خدا بعدا ميگفت ترسيدم اينا زيرت بگيرن، گفتم تا دير نشده نجاتت بدم! به هر حال پيش ميآد ... صاحب ماشين قرمز-بعدا فهميدم بنز بوده ماشينه- که خوب احساس گناه کرده بود به قول خودش، سري گرفته بود بغل و اومد چار چنگول مارو گرفت برد تو ماشين ببره بيمارستان! کيفم هم يادش رفت بياره! خلاصه مارو بردن تو اتاق عمل و گفتن دستش بايد عمل شه... کلا خيلي هم چيزي يادم نمياومد از اون چند دقيقه! تو اين مدت هم اين آقا ديده بود من کيف و موبايل ندارم، حدس زده بود هنوز کنار جوب باشه! برگشته بود تو همون خيابون و پليسه هم کيفو داده بود بهش... البته با چند تا فحش که فلان کردي و بيسار کردي و اينا!!! خلاصه اين آقاي محترم هم شماره خونه مارو گرفته بود و مادرم! وارد قضيه شد...
من وقتي به هوش اومدم، اولين صدايي که شنديم، خيلي صداها بودن... صداي مامانم، بابابم، خالهم، اون يکي خالهم، داييهام دو تاشون، و عمهم. صدا مامانم از همه بلندتر بود که خيلي محترمانه داشت به يکي ميگفت بذار بيدار شه ايشون من به شما ميگم! داشتم فکر ميکردم چيو ميخواد بگه به کي، کسي که نزده به من، فقط صاحب ماشين قرمز باعث و بانيش بوده يه جورايي، ظاهرا کار پليسه بوده که خوب تازه توقع تشکر هم داره، خلاصه فقط ميشد گفت موتوريه هم يه کم مقصر بوده که خوب حالا کو موتوري! يه اهم اوهومي کردم که يعني بيدارم و تشريف بيارن!
مامان:
مهسا، مامان! خوبي؟
يه افکت جيغ مانند مهربوني هم داشت.
سلام خوبم، آره، دستمو چي گفتن؟
مامان: جوااااااااااااااااااااااد، خوب بياااااااا حال اينو ببين، بعد بگو آقا برو شما.
صحاب بنز قرمز:
من فقط آوردمشون، دارم مي گم قضيه چيه، بياين از پليسه بپرسين خوب...
بابا:
پليسه ميگفت ترمز نکردي، حالا خانم يه موتوري هم مثل اين که داشته رد ميشده، بفرمايين شما آقا برين....
مامان:
شما بفرمايين بشينين همين جا فعلا.
بابا:
سلام مهسا خانم، چطوري؟ رنگ و روت خوبهها!
اگه منو تو سردخونه هم ببينه ميدونم اين جمله رو ميگه
مرسي، خوبم، کي اومده؟ چقدر صدا ميآد.
بابا:
همه، فقط فاميلهاي شيرازمون نيومدن. بابا اين پسره که نزد به شما، نه؟ آوردت اينجا بيچاره مامانت نميذاره بره...
نه نزد، ولي پاشم از رو گاز برنداشت، خوب منم هول شدم، يه موتوري هم الدنگ...
مامان:
بيا لادن بيا ببين رنگشو... خدارو شکر حالا خوبي؟
خوبم مامان آره ديگه هر دقه که نميپرسن.
بابا:
بذار بره اين پسره، چي کارش داره؟
مامان با صداي آروم مثلا:
خوب بگو اگه مقصر نبودي واسه چي آورديش بيمارستان؟ کجا بودي پس از کجا اومدي؟ يه چيزي بوده که خودت آورديش ديگه...
بنزي:
والا آقا من فقط خواستم سريع بيارمشون بيمارستان، همين!
دروغ ميگفت، عذاب وجدان داشت.
مامان:
مهسا، ببين اين آقا چي ميگه؟
بنزي:
سلام.
هنوز رومو نکرده بودم بهش، جواب دادم:
سلام، پاتو ...
****
يه لحظه موندم! چقدر مظلوم بود قيافهش، اگه تو خيابون ميديدمش فکر نمي کردم پرايد هم داشته باشه، چه برسه به بنز... يه سرفه کوچولو زدم که يعني سرفهم گرفته، گفتم:
اوم، چرا پاتونو...
مامانم به سرعت:
مهسا مامان ميگه هر چي پول ديه باشه ميدم، اينجا پدرش سر و مر و گنده شما لازم نيست پول ديه رو بدي... بمون تکليفتو روشن کنم....
جواااااااااااااااااددددد.
بنزيه يه نيگا به من کرد، گفت:
حالا خوبين؟ چيزي لازم دارين بگيرم؟ ببخشيد من دست کردم تو کيفتونا، ميخواستم ببينم از موبايلتون شماره خونهرو مي شه پيدا کنم زنگ بزنم... ببخشيد!
يه جوري نيگاش کردم طلبکاري که يعني ميدونم کرم هم داشتي تند اومدي، ولي صورتش اينقدر مظلوم بود، خودم شک کردم.
پاتو واسه چي محکم فشار دادي رو گاز؟
بنزيه:
شما ديدي پامو؟
قيافتو ميديدم.
بنزيه:
آهان، ببخشيد!
****
مامان، بيا اين کاري نکرده بذار بره، موتوريه بيشتر مقصر بود.
بابا:
با پليسه حرف زدم، مي گه کرم ريخته، آره آقا؟ آررهههههه؟
بسم ا...
نه بابا تقصير اين نبوده، ولش کن.
مامان:
حالا آقا شما بيرون باش، هما بيا تو شما، بيا مسعود خان...
خدايا! دستم درد نميکردا، ولي دلم چرا! مثل خيلي وقتا دلم درد ميکرد، که باعث ميشد به دستم هم فکر کنم، و به خيلي چيزاي ديگه که اون لحظه خوب نبودن.
مامان، بذار بره ميگم، اي بابا...
و هجوم فاميلي که حتي يه لحظه هم نميتونيستن منو از اون حال بيرون بيارن...
صداي مامان:
آقا حالا شماره پدرتونو بدين شما...
ميخواستم داد بزنم بگم ولش کن! بذار بره سر زندگيش، تو چه ميدوني چقدر بدبختي داره، چه ميدوني چيا تو ذهنشه.... حالا يه غلطي کرده که تازه مامان اينام نميدونن که حقيقت چي بوده...تو اين همه صدا که همشون داشتن با هم حرف مي زدن، صداي من به خالهم که کنارم بود هم نميرسيد...
خوابيدم، مثلا اثر قرصه...
دايي مسعود که هميشه ميرسه به دادم:
بريم منصوره، بيا لادن، زهرا.... بياين بخوابه...
اشکم يه هو اومد، روم اونور بود، نميديدن... صداي کتايون بود:
نميشه ديدش؟
مامان:
مهسا کتيه، بيداري؟
هيچي نگفتم.
صداي ژاسمن:
چشه؟
خواب بودم يعني... دوست داشتم بخوابم... دوسشون داشتم، همشونو... ولي نه بيشتر از خواستههام... ، نه بيشتر از فکر کردنم، ... ميخواستم بخوابم... اما کو خواب؟ اينسومنيا گرفته بودم، ميدونستم يه کم هم به خاطر همين بدخوابيا نتونستم خيابونو مثل آدم رد کنم!
Tuesday, April 24, 2012
تبديل فرمت زمان به تجربه
فکر کردم شايد
تو هم ميآيي، نميدانم چه شد، ولي نيامدي، و من تنها راهي شدم. از پلههاي
هواپيما به آرامي بالا ميرفتم، با لبخندي ناشي از روياي دنياي جديد، و خطوط
اضطرابي که چون تکان خوردن خطهاي ضربان قلب روي مانيتور حسشان ميکردم. چشمانم را بستم،
به دنياي رنگين ناشناختهاي که با نام غربت از آن ياد ميشد فکر کردم، دسته کيف
دستيم را در دستانم فشردم و يک پله ديگر بالا رفتم. نميتوانستم پشت سر را نگاه
کنم، نه اين که جو خداحافظي و اشوههايش مرا بگيرد، که هميشه اين گونه بودهام، که
هميشه وقتي رفتهام، ديگر رفتهام و نگاهي به يک قدمي پشت هم نينداختهام، وقتي
ترک کردهام، ترک کردهام، ... چرا که دل و منطقم با هم ترک کردهاند، چرا که يکي
پلها را شکسته و ريسک برگشتن بالا بوده! حالا ولي فرق ميکرد، نه دلم تمام و کمال
مطمئن بود و نه منطقم، نه پلي شکسته بود و نه پايهاي، و هيچ چيز خيلي محکم نبود،
حتي پاهايم... خودم را آماده کرده بودم تمام پرواز را گريه کنم، نه از دوري که
قرار بود در پيش رو باشد، نه از غربتي که هنوز طعمش را نچشيده بودم، نه ...، به
ياد شش ساعتي که در اتوبوس تهران اصفهان آهنگ گوش ميدادم، در صندلي ميلوليدم،
اشک ميريختم و فکر ميکردم، ... با اين تفاوت که اين سفر شش ساعته راهي بود به ...،
نميدانم کجا! با اين تفاوت که هنوز کلاسهاي دکتر فرهنگ را نرفته بودم و هنوز از
آهنگهاي غمگين نميترسيدم، و از افکار غمگين؛ با اين تفاوت که ميدانستم هر وقت بخواهم
برميگردم، نه خيلي دير؛ با اين تفاوت که چهرههاي پشت شيشه برق افتاده فرودگاه
نبودند که نکند خداي نکرده صورتهاي غمگين، گريان، متعجب، مضطرب، ... و هر صفتي که
در اين کتگوري است را به ياد نياورم، به تک تکشان، خاطرههاشان، دوست داشنهايشان،
محبتهايشان و نگاه آخرشان فکر نکنم، و باز هم افتخار کنم آن چه ميخواستم! شد... با
اين تفاوت که دلم اينقدر تنگ نبود و نفسم راه خودش را ميرفت بدون اين که به آن فکر کنم، با ابن تفاوتها... چندين بار خطوط نامنظم قلبم را مرتب کردم، دستم را روي دلم گذاشتم
که مثل ماشين لباsشويي روي شماره دو بود، که ميداني نه حالا حالاها تمام ميشود و
نه ديگر ميتواني خاموشش کني، و انگشت اشاره يکي از دستهايم را با ديگري ميفشردم،
چشمانم را بستم، و پله آخر را رد کردم. تک تک لحظهها برايم معنا پيدا کرده بودند،
با تمام وجود تبديل فرمت زمان به تجربه را احساس ميکردم، و چيزي درونم ميگفت
هنوز دير نشده، ميتواني برگردي، با تجربه! با تجربهاي چند دقيقهاي که شايد بس
باشد براي يک عمر...
Wednesday, February 22, 2012
Saturday, November 19, 2011
زيباترين قسم سهراب
نه تو میمانی
و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطرهای خواهد ماند...
لحظهها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
سهراب
Subscribe to:
Posts (Atom)